الف

 سلام.

  این پست هم به صورتِ متن و صوت موجوده. در ادامه‌ی پست‌های قبلی لابد. شاید به خاطر این که وقتی تنهایی باید یه صدایی ازت دربیاد:) برای شنیدن به آخرِ متن برید:)

  آدم توی‌ زنده‌گی‌ش و هر لحظه‌ش تفکّراتِ خاصّی داره. جدا از این که درست یا غلط‌ن. هیچ درست و غلطی نمی‌شه تعیین کرد. از شوخیِ پارادوکسی بودنِ جمله‌ی قبل بگذریم. ولی خب دقیقن هم‌اینه، و آدم توی هر لحظه فکر می‌کنه که این درسته یا غلطه. و بعد یه سری اتّفاقاتی که نشون می‌ده اشتباه فکر می‌کردی، در صورتی که الآن هم ممکنه اشتباه کنی. کسی اینو نمی‌دونه. ولی خب یه وقت‌هایِ زیادی هم برای من پیش می‌آد که به چنین چیزهایی فکر می‌کنم و گیج می‌شم. درباره‌ی حقیقت هستی و این چیزا نیست. درموردِ مهم‌ترین چیزی که دارم و می‌تونم باشمه، خودم.

  من خیلی وقت‌هایِ زیادی نمی‌دونم چی می‌خوام. بعد یه مدّتی می‌گذره، به سختی یا آسونی، نمی‌دونم. و بعد می‌فهمم که یه چیزی هست که می‌خوام. و کمی بعدتر همه‌چیز دست به دستِ هم می‌دن و اون‌طوری که من فکر می‌کردم یا می‌خواستم نمی‌شه. اون موقع این سؤال برام پیش می‌آد که من اصلن چنین چیزی رو می‌خواستم یا نه؟ نمی‌دونم. سخته فهمیدن‌ش و پیدا کردنِ جواب براش سخت‌تر. ولی یه چیزی هست که خیلی وقته به‌ش باور دارم. نمی‌دونم تا کِی. و اون اینه که آدم به هرچیزی باور داشته باشه، اون وجود داره. مناسب‌ترش برای الآن می‌شه. آدم هرچیزی رو که دوست داره و می‌خواد باشه همونه. حالا این که خواستِ مادی، جسمی و هرمون‌ها رو در نظر بگیریم یا نه فرقی نداره. قضیه انگار همینه.

  شاید قبول کردن‌ش برای دیگران فرق کنه. ولی خب اگه من ناراحت‌م یا خوش‌حال‌م یا خوش‌حال‌م در حالی که در باطن ناراحت‌م، به خاطر اینه که من می‌خوام. چه خودآگاه و چه ناخودآگاه. درسته خب، ممکنه دیگران ناراحت‌م کرده باشن یا هر اتّفاقی. ولی این خواستِ خودمه. حدِّاقل از وقتی که می‌فهمم ناراحتم و ادامه‌ش می‌دم. و وقتی این فکر از ذهن‌م می‌گذره، اون حس برام قابل پذیرش‌تر می‌شه. چون می‌تونم حس کنم که به دلایلی خودم اینو می‌خواستم که ناراحت باشم، یا هرچی. و اون موقع تصمیم می‌گیرم که ناراحت باشم یا نه. آدم گاهی به ناراحت بودن نیاز داره. شاید به توجّه در ادامه‌ش یا هرچی یا صرفِ همون ناراحت بودن. پذیرش این کمک می‌کنه که بفهمم واقعن چی می‌خوام. شاید اوّل‌ش سخت باشه یا هرچی، ولی یه جاهایی کمک می‌کنه که خودمو بشناسم و بخوام مودمو عوض کنم یا نه.

  ولی یه وقت‌هایی‌م مثل الآن هست که وقتی می‌فهمم، که خواستِ خودمه ناراحت باشم، همون‌طور که تا الآن بودم، بعدش دیگه نمی‌دونم چه کار کنم. احساسِ نیازی به شادی یا خوب بودن به اون شکل ندارم، فقط یه حالِ عجیبی‌م که می‌تونه سازنده باشه. نمی‌دونم چی دارم می‌گم. یه حالِ عجیبی‌م.

 تمام.

نهِ اردی‌بهشتِ نود و نه. دو و هفده دقیقه‌ی بامداد.

امضا. میماجیل.

 از دفترِ سیمیِ خاکستریِ چند صد برگ‌م، با اندکی اصلاحات.





مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها