(من در تصویر قایقی خواستم ساخت، که کاش با همان دور شده بودم)

الف.

 نوشتن را از یاد نبرده باشم خوب است. بعد از الف، ب می‌آمد به گمان‌م.

مضحک‌ترین اتّفاقی زمانی که برای آدم می‌افتد دیر گذشتن در عین "چه زود گذشت"‌ست. حالا که به یاد می‌آرم تمام روزهای گذشته را، روزهایی که قرار بود نوزده‌ساله‌گی سال رشد باشد، روزهایی که قرار بود به هول‌ناکیِ سال قبل‌ش نشود، روزهایی که قرار بود هم کار کنم و هم درس بخوانم، قرار بود استاپ‌موشن‌م تمام بشود، قرار بود پست بعدی‌م منتشر شدن کتاب‌م باشد، قرار بود به اصفهان بروم و زیباترین‌ها را برای آن که دوست‌ش دارم به ارمغان بیاورم، روزهای کار در کافه فرشته‌گان رامسر را، دعواهای من با خانم احتشام، خسته‌گی، اشک‌ها، متلک‌ها، گوساله خوانده‌ شدن. حالا که تمام این‌ها را به یاد می‌آرم، حس عبث و بی‌هوده بودنی مرا فرا می‌گیرد که کاش حداقل یک کار درست انجام می‌شد. تاریخ زنده‌گیِ من هم این‌گونه رقم خورده. بی‌هیچ تلاش تامی. بی‌هیچ به پایان رساندنِ‌ درستی. بی‌هیچ. بی‌هیچ. تاریخِ زنده‌گی‌م بی‌هیچ رقم خورده. رقمی که خورانده‌ام‌ش به تاریخ زنده‌گی‌م. و حالا موزیکی از Evgeny Grinko گوش می‌دهم و عبثِ خورانده‌گی‌م به تاریخ زنده‌گی‌م را برای‌تان می‌نویسم، چرا که راحت‌تر است از درست خوراندن.

 ناتمام.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها